• وبلاگ : شخصي
  • يادداشت : سلام
  • نظرات : 0 خصوصي ، 12 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + رها 
    ميدانم


    مرا نميخواهي ديگر ميدانم
    حتي اگر مرا ببيني هم نميشناسي مرا ديگر ميدانم
    اينک همان نامه اي که برايم نوشتي را ميخوانم
    چه عاشقانه نوشته اي هميشه با تو ميمانم
    يک قطره اشک بر روي نامه ميريزد،
    چند لحظه ميگذرد و نامه خيس خيس ميشود
    بدجور دلم را شکستي ، مدتيست که با من سرد سرد هستي
    نميدانم ديگر چه بگويم ، فراموشت کنم يا در غم نبودنت بسوزم
    شبها را تا سحر بيدار بمانم ، يا شعر غمگيني که سروده ام را براي چندمين بار بخوانم
    دلت از سنگ شده بي وفا ، چگونه دلت آمد بازي کني با اين دل تنها
    مرا نميخواهي ديگر ميدانم ، احساس ميکنم در آغوش کسي ديگر خوابيده اي ميدانم
    عطر و بوي تو پيچيده فضاي غمگين قلبم را ، چيزي نگو ديگر نميخواهم بشنوم بهانه هاي رفتنت را …
    مقصر قلب من بود که عاشق شد ، به عشق بودنت بدجور به تو وابسته شد
    امروز که آمده نه تو را ميبينم و نه عشقي از تو را ، تنها ميشنوم صداي هق هق گريه هايم را
    بي خيال ديگر نه من نه تو ، ببين يک قلب ساده از آنجا عبور ميکند به دنبالش برو
    بدجور دلم را شکستي بي وفا ، حرفهاي تو کجا و تنهايي غمگين من کجا
    از همان اول هم نبايد به تو دل مي بستم ، ميپذيرم سادگي دلم را…